یه جایی بودیم که خیلی زیبا بود...
یه جنگل فوق العاده که یه دریاچه فوق العاده هم وسطش بود
زلال و شفاف...
انگار یه تیکه از بهشت بود...
اولش کنار هم بوذیم!!
بعد دیدم تو با دوستات بالای یه پل هوایی هستید که بالای دریاچه بود...
اونقدر ارتفاعش زیاد بود که من فقط صدای فریاد بلندتون رو میشنیدم و هاله ای از تو رو میدیدم...
دوستات داشتن از پله ها میومدن پایین و فریاد میزدن اونقدر اینجا بمون تا ببینیم به کجا میرسی؟!!!
با یه لحن مسخره آمیزی...
بعد هرکدوم یه تیکه بهت مینداختن و میخندیدن و میومدن پایین...
نگاهم به تو خیره شده بود که یه گوشه این پل نشستی ...!!!
یه حالتی نشسته بودی درست شبیه بچه هایی که تو پل هوایی های شهر میشینن و نگاهشون به دست رهگذر است!!!
ولی تو نگاهت خیره به آسمون بود..!!!
بهت خیره بودم در حالی که بغضم شکسته بود و تو دلم میگفتم خدایا دستش رو بگیر و بلندش کن...
حال خیلی بدی داشتم...
صبح که بیدار شدم عکس پروفایلت رو دیدم!!!
پ ن: بیشتر از همیشه برات دعا میکنم...
برچسب : پناهت, نویسنده : kaffea بازدید : 219